دیوید بوردول در کتاب هنر سینما معیارهایی را برای ارزیابی یک فیلم پیشنهاد میکند از جمله یکپارچگی، پیچیدگی، بداعت و شدت تأثیر. در این نوشتار قصد دارم با توجه به این معیارها، نگاهی داشته باشم به فیلم ساعتها ساخته استیون دالدری.
این فیلم روایتگر زندگی سه زن، در سه زمان و مکان مختلف است. ویرجینیا وولف که در سال 1923 و در شهر ریچموند انگلستان مشغول نوشتن رمان خانم دالووی است و نقش او را نیکول کیدمن ماهرانه ایفا میکند. لورا براون زنی خانهدار که در سال 1951 و در لس آنجلس زندگی میکند و درحال خواندن کتاب خانم دالووی است با بازی جولین مور و روایت سوم مربوط است به کلاریسا واگان با بازی مریل استریپ، زنی که در سال 2001 قصد دارد همچون خانم دالووی یک مهمانی را در شهر نیویورک ترتیب دهد.
سکانس آغازین فیلم درست نقطه پایان زندگی ویرجینیا وولف است. جایی که او به حد جنون رسیده و تصمیم به خودکشی میگیرد و این شاید جذابترین و بهترین شروعی است که میتوانست برای این فیلم رقم بخورد و تماشاگر را در همان ابتدا متحیر و برای تماشای ادامه فیلم ترغیب کند. بعد از این سکانس افتتاحیه است که فیلم روایت زندگی این سه زن را به موازات هم پیش میبرد.
روایت اول؛ یعنی داستان زندگی ویرجینیا وولف را میتوان با داستان دوم که مربوط به زندگی لورا براون است گره زد. علاوه بر رمان خانم دالووی که این دو داستان و به عبارت بهتر هر سه داستان را به هم پیوند میدهد، بیماری روانی و شاید افسردگی ویرجینیا وولف و لورا براون، عنصر مشترک مهمتری است که داستان را پیش میبرد. تا جایی که یک ساعت پس از شروع فیلم و نظارهگر بودن خودکشی وولف، شاهد این هستیم که لورا براون هم میخواهد همان مسیر را طی کند. لورا اگرچه از تصمیم خود صرفنظر میکند اما به نظر میرسد این بیماری نحس را برای پسرش ریچارد به میراث باقی میگذارد تا جایی که شاهد سومین اقدام به خودکشی در دقایق پایانی فیلم هستیم و این بار توسط ریچارد براون. پس سایه سنگین بیماری روانی تا انتها بر سر شخصیتهای فیلم سنگینی میکند و یکی از مهمترین وجوهی است که در وحدت کلی اثر مؤثر واقع میشود.
فیلم ساعتها که بر اساس رمانی به همین نام نوشته مایکل کانینگهام ساخته شده است از موتیفهای سادهای نیز جهت ایجاد ارتباط و پیوند بین روایتها استفاده میکند مثل همنام بودن سومین زن فیلم با شخصیت اصلی رمان خانم دالووی که هر دو کلاریسا نام دارند.
اگرچه رمان خانم دالووی حلقه وصل اصلی این سه روایت از این سه زن میباشد اما نمیتوان آن را عنصری کافی قلمداد کرد لذا شاهد تلاش قابل قبولی در جهت ایجاد وحدت، هماهنگی و ارتباط در شخصیتپردازی کاراکترها هستیم.
اگر با دقت به تماشای فیلم نشسته باشید احتمالاً خیلی زود از تشابه نام فرزند لورا براون که ریچارد نام دارد با مرد نویسندهای که در روایت سوم فیلم با بیماری دست و پنجه نرم میکند حدسهایی در خصوص ارتباط داستان دوم و سوم فیلم خواهید زد اما اگر بیدقتی به خرج دهید ممکن است تا پس از مرگ ریچارد و زمانی که مادر او برای مراسم خاکسپاری نزد کلاریسا میآید متوجه این پیوند نشوید و غافلگیر شوید. در هر صورت همانطور که داستان دوم فیلم با داستان اول مرتبط است، داستان سوم نیز با داستان دوم ارتباط مستقیمی دارد و هر سه روایت در عین یکپارچگی، پیچیدگی لذت بخشی را برای مخاطب خلق میکنند که نیروی دراکه ما را در چندین سطح درگیر میکند.
اما گفتیم که یکی دیگر از معیارهای ارزیابی یک فیلم، بداعت آن است. همانطور که بوردول در کتاب خویش تأکید میکند، اثر فقط به خاطر اینکه متفاوت است نمیتواند خوب هم باشد ولی اگر هنرمندی یک قرارداد آشنا را میگیرد و به طریقی مورد استفاده قرار میدهد که تازگی دوبارهای بیابد، یا نظام جدیدی از امکانات فرمال خلق کند، آنگاه اثر حاصل از نقطهنظر زیبایی شناختی، خوب تلقی خواهد شد. به نظر میرسد که ساعتها توانسته است از عنصر زمان و مکان استفاده مطلوبی در جهت روایت داستان کند و نه تنها ساعتها که سالها را نیز درهم میآمیزد.
شدت تأثیر، ملاک دیگری است که جهت ارزیابی فیلم میتوان از آن بهره برد. اگر اثر هنری، جاندار، تکاندهنده و احساس برانگیز باشد، ممکن است اثری با ارزش ارزیابی شود. ورای قدرت خود اثر در مجذوب کردن مخاطب، این تا حدود زیادی بسته به ذائقه و سلیقه مخاطب دارد که تحت تأثیر آن اثر هنری قرارگیرد یا خیر. در واقع رابطهای دو طرفه بین اثر و مخاطب وجود دارد. هم اثر هنری باید آنقدر خوب باشد که بتواند روی مخاطب خود اثر بگذارد و هم سلیقه مخاطب باید پرورش یافته باشد تا بتواند با فیلم ارتباط گرفته و آن را درک کند. به خصوص در مورد این فیلم چنانچه مخاطب با ویرجینیا وولف و آثارش آشنا باشد و یا خانم دالووی را خوانده باشد بیشتر درگیر آن خواهد شد تا مخاطبی که او را نمیشناسد و هیچ کتابی نیز از او نخوانده. البته تأثیری که مخاطب نوع دوم از فیلم میپذیرد میتواند کاملاً متفاوت با مخاطب اولی باشد و برای مثال فیلم او را ترغیب کند که سراغ آثار ویرجینیا وولف و حتی خود مایکل کانینگهام برود و آنها را بخواند. پس نمیتوان با قطعیت فیلم ساعتها را اثری به شدت تأثیرگذار به شمار آورد چراکه قضاوت در این مورد با تماشاگر است اما میتوان گفت که پس از تماشای آن، ساعتها درگیر ساعتها خواهید شد.
در پایان لازم است یادآوری کنم که هیچ فیلمی به طور مطلق عاری از اشکال
نیست و فیلم ساعتها نیز از این قاعده مستثنی نیست. از سوی دیگر معیارهای
زیاد دیگری نیز جهت ارزیابی فیلم وجود دارد همچون معیارهای اخلاقی که اگر
میخواستیم این فیلم را با آن ملاکها بسنجیم چه بسا نمره قابل قبولی
نمیگرفت. لذا سعی بر آن بود که فیلم را به مثابه یک کل هنری با ملاکهایی
که معطوف به فرم اثر بود مورد توجه و ارزیابی قرار دهیم. اساساً اگر
نخواهیم بگوییم که ممکن نیست یک نقد یا یادداشت درباره فیلمی تمام جنبههای
آن را پوشش دهد باید گفت که این امر بسیار دشوار است. از این روی شاید در
مجالی دیگر فیلم ساعتها را از دریچه ملاهای دیگری همچون اخلاقیات بنگریم و
بیشتر به محتوای اثر بپردازیم.
شنای پروانه | 3/5 |
روز صفر | 3/5 |
خورشید | 2 /5 |
آبادان یازده 60 | 1/5 |
روز بلوا | 1/5 |
درخت گردو | 1/5 |
دو زیست | 5/ |
آتابای | 5/ |
مغز استخوان | • |
قصیده گاو سفید | • |
خوب بد جلف 2 | • |
امتیازها از پنج است. یک دوم به معنای نیم امتیاز است. دایره به معنای بی ارزش است.
بیتوجهی به ترکشهای یک فیلم
نویسنده: محمدرضا چاوشی
در این مطلب ممکن است سؤالاتی مطرح شود که پاسخ آنها در متن نیست. هدف از طرح این پرسشها تفکر و تأمل پیرامون آن و ترغیب خواننده به یافتن پاسخ آنهاست. همین ابتدای کار ممکن است عدهای بامبشل» را یک فیلم فمینیستی بدانند. اما فمینیسم دقیقا به چه معناست و آیا هر چیزی که برچسب فمینیستی به خود بگیرد بد یا خوب میشود؟ من قصد ندارم از این زوایا به این فیلم بپردازم چون فکر میکنم این تقلیل دادن اثر است لااقل در این مورد خاص، پس اجازه دهید از نام فیلم شروع کنم.
معنای لغوی Bombshell به فارسی ترکشهای بمب است اما معنای کنایهای آن در زبان انگلیسی اشاره به "بانویی جذاب"، و نیز در چهارچوبی دیگر، "خبری بسیار مهم و رویدادی شگفتآور" دارد. عنوان فیلم از ایهام این کلمه به بهترین نحو بهره جسته است. اما به نظر میرسد این فیلم بر خلاف عنوانش چندان برای آکادمی اسکار و سایر محافل سینمایی مهم نبوده و ترجیح دادهاند که آن را نادیده بگیرند. آن جایی هم که در تنگنا و فشار بیرونی قرار گرفتهاند، با دادن یک جایزه فرعی مثل اسکار بهترین گریم سعی کردهاند از ترکشهای این بمب جان سالم به در ببرند.
بامبشل بر اساس رویداد واقعی آزار جنسی کارکنان زن فاکس نیوز توسط مدیر ارشد آن، راجر ای ساخته شده است. در سال 2017 بود که جنبش Me Too» برای نشان دادن شیوع گسترده و آزار جنسی، به ویژه در محیط کار و محکوم کردن آن به راه افتاد. این هشتگ در ایجاد اتهاماتی مبتنی بر اذیت و آزار جنسی هاروی وایناستاین تهیه کننده امریکایی آغاز شد و دامنه آن تا به امروز که اتهامات این تهیهکننده ثابت شده نیز ادامه داشته است.
در سال 2016 بود که فیلم افشاگر (Spotlight) با موضوعی مشابه با بامبشل یعنی افشای آزار و اذیت جنسی توانست تمام توجهات را به خود جلب کند و نامزد شش جایزه اسکار و سه گلدن گلوب شد و در نهایت توانست اسکار بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه غیراقتباسی را کسب کند. اما به واقع چه اتفاقی افتاد که افشاگر تا این حد مورد توجه قرار گرفت به خصوص در آکادمی، اما بامبشل اینچنین مورد بیتوجهی قرار گرفت؟ من تصور نمیکنم که همه چیز به ارزشهای سینمایی این دو فیلم بازگردد. افشاگر، روایت داستان یکی از قدیمیترین گروههای رومهنگاری بوستون گلوب به نام گروه رومهنگاران اسپاتلایت از رومه بوستون گلوب بود که از کودک آزاری در یک کلیسای کاتولیک در ماساچوست آمریکا پرده برداشتند و به دنبال آن مشخص شد که این ها امری ساختاریافته و گسترده در کلیساهای سراسر جهان است. اما یک تفاوت اساسی در این میان وجود دارد که شاید علت این رفتار دوگانه با این دو فیلم باشد و آن این است که داستان افشاگر، کلیسا و رهبران آن را مورد هدف قرار میدهد و به این ترتیب این نهاد نیمهجان مذهبی در غرب یک بار دیگر منزویتر و منفورتر در نزد اذهان عمومی شناخته میشود. وقایع آزار و اذیت جنسی کودکان امری شایع در کلیساهای مختلف دنیا نشان داده میشود آن هم در حالیکه اسقفهای اعظم از این موضوعات آگاه بوده و سعی در پنهان کردن آن داشتهاند. چه کسانی یا چه نهادهایی از این وضعیت بهره میبرند؟ اما در این سمت ماجرا اگرچه بامبشل روی ساختاری بودن آزار و اذیت کارکنان زن در عرصههای مختلف تمرکز ندارد و موضوع آن به طور مشخص روی شخص راجر ای و چند مدیر دیگر فاکس نیوز است اما طبیعی است که ترکشهای آن سازمانهای رسانهای آمریکا را هدف میگیرد که هالیوود را هم میتوان جزئی از آن در نظر گرفت. پس تعجبی ندارد که اسکار با بیتفاوتی از کنار چنین فیلمی عبور کند. بامبشل اگرچه روپرت مرداک و پسرانش که مالکان اصلی فاکس هستند را بیخبر از این قضایا نشان میدهد اما به این واقعیت نیز میپردازد که مرداک حاضر شد 65 میلیون دلار تنها به دو مدیر م خود بپردازد تا از مدیریت کنار بروند. مبلغی بیش از آنچه به تمام شاکیان این پرونده به عنوان غرامت پرداخت شد. این را میتوان یک پاداش عالی و قدردانی بهیادماندنی از کثافتکاریهای این مدیران دانست و آن را در تاریخ ثبت کرد!
بامبشل حتی برای کسانی که با سیستم رسانهای آمریکا آشنایی چندانی ندارند نیز جذاب است و آنقدر اطلاعات به مخاطب میدهد که او در طول فیلم سردرگم نشود. این فیلم علاوه بر داستان پرکشش خود، ریتم مناسبش و بازیهای خوب بازیگرانش به خوبی یک دوراهی را پیش روی کاراکترهایش ترسیم میکند و آنها را در موقعیت سرنوشتساز انتخاب قرار میدهد. اگر هریک از این ن به حرف بیایند شغل و اعتبار خود را از دست میدهند و از سوی دیگر اگر دست به افشاگری بزنند علاوه بر به دام انداختن مجرمین جلوی آسیب بیشتر نی دیگر را خواهند گرفت. قراردادن شخصیتها در یک دو راهی همان کاری است که بسیاری از فیلمسازان دوست دارند آن را انجام دهند اما ناموفقاند چون در بسیاری موارد دو سمت انتخاب هزینه فرصت برابر یا نزدیک به همی ندارند تا دوراهی و تردید شکل بگیرد.
اما اگر بخواهم به یک مورد منفی در این فیلم اشاره کنم آن مطرح کردن بحث همجنسگرایی و حمایت از آن است که این روزها گویی به مثابه مجوزی شده است برای ورود به آکادمی اسکار. حتی شده یک سکانس یا یک کاراکتر فرعی همجنسگرا را در فیلمها میگنجانند برای خوشامد عدهای و پیاده شدن تهایی برنامهریزی شده. این دیگر سینما نیست. این سواستفاده و به لجن کشیدن سینماست. بامبشل فیلم معلولهاست و اساساً به علل به وجود آمدن این معضلات و فسادها نمیپردازد. مسئلهای را مطرح میکند و مخاطب را با این پرسش مواجه میسازد که چرا کار به اینجا کشیده است؟ مشکل فقط به یک پیرمرد هرزه که دارای بیماری روانی است برنمیگردد بلکه مسئله فراتر از این حرفهاست. اگر به علتها توجه و بها داده شود شاید بفهمند که این رویهای که در خصوص ترویج همجنسگرایی در پیش گرفتهاند نیز عاقبتی مشابه این فسادها را در پی خواهد داشت. این چیزی است که خود فیلمساز نیز باید از فیلمش درس بگیرد.
بیتوجهی به ترکشهای یک فیلم
نویسنده: محمدرضا چاوشی
در این مطلب ممکن است سؤالاتی مطرح شود که پاسخ آنها در متن نیست. هدف از طرح این پرسشها تفکر و تأمل پیرامون آن و ترغیب خواننده به یافتن پاسخ آنهاست. همین ابتدای کار ممکن است عدهای بامبشل» را یک فیلم فمینیستی بدانند. اما فمینیسم دقیقا به چه معناست و آیا هر چیزی که برچسب فمینیستی به خود بگیرد بد یا خوب میشود؟ من قصد ندارم از این زوایا به این فیلم بپردازم چون فکر میکنم این تقلیل دادن اثر است لااقل در این مورد خاص، پس اجازه دهید از نام فیلم شروع کنم.
معنای لغوی Bombshell به فارسی ترکشهای بمب است اما معنای کنایهای آن در زبان انگلیسی اشاره به "بانویی جذاب"، و نیز در چهارچوبی دیگر، "خبری بسیار مهم و رویدادی شگفتآور" دارد. عنوان فیلم از ایهام این کلمه به بهترین نحو بهره جسته است. اما به نظر میرسد این فیلم بر خلاف عنوانش چندان برای آکادمی اسکار و سایر محافل سینمایی مهم نبوده و ترجیح دادهاند که آن را نادیده بگیرند. آن جایی هم که در تنگنا و فشار بیرونی قرار گرفتهاند، با دادن یک جایزه فرعی مثل اسکار بهترین گریم سعی کردهاند از ترکشهای این بمب جان سالم به در ببرند.
بامبشل بر اساس رویداد واقعی آزار جنسی کارکنان زن فاکس نیوز توسط مدیر ارشد آن، راجر ای ساخته شده است. در سال 2017 بود که جنبش Me Too» برای نشان دادن شیوع گسترده و آزار جنسی، به ویژه در محیط کار و محکوم کردن آن به راه افتاد. این هشتگ در ایجاد اتهاماتی مبتنی بر اذیت و آزار جنسی هاروی وایناستاین تهیه کننده امریکایی آغاز شد و دامنه آن تا به امروز که اتهامات این تهیهکننده ثابت شده نیز ادامه داشته است.
در سال 2016 بود که فیلم افشاگر (Spotlight) با موضوعی مشابه با بامبشل یعنی افشای آزار و اذیت جنسی توانست تمام توجهات را به خود جلب کند و نامزد شش جایزه اسکار و سه گلدن گلوب شد و در نهایت توانست اسکار بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه غیراقتباسی را کسب کند. اما به واقع چه اتفاقی افتاد که افشاگر تا این حد مورد توجه قرار گرفت به خصوص در آکادمی، اما بامبشل اینچنین مورد بیتوجهی قرار گرفت؟ من تصور نمیکنم که همه چیز به ارزشهای سینمایی این دو فیلم بازگردد. افشاگر، روایت داستان یکی از قدیمیترین گروههای رومهنگاری بوستون گلوب به نام گروه رومهنگاران اسپاتلایت از رومه بوستون گلوب بود که از کودک آزاری در یک کلیسای کاتولیک در ماساچوست آمریکا پرده برداشتند و به دنبال آن مشخص شد که این ها امری ساختاریافته و گسترده در کلیساهای سراسر جهان است. اما یک تفاوت اساسی در این میان وجود دارد که شاید علت این رفتار دوگانه با این دو فیلم باشد و آن این است که داستان افشاگر، کلیسا و رهبران آن را مورد هدف قرار میدهد و به این ترتیب این نهاد نیمهجان مذهبی در غرب یک بار دیگر منزویتر و منفورتر در نزد اذهان عمومی شناخته میشود. وقایع آزار و اذیت جنسی کودکان امری شایع در کلیساهای مختلف دنیا نشان داده میشود آن هم در حالیکه اسقفهای اعظم از این موضوعات آگاه بوده و سعی در پنهان کردن آن داشتهاند. چه کسانی یا چه نهادهایی از این وضعیت بهره میبرند؟ اما در این سمت ماجرا اگرچه بامبشل روی ساختاری بودن آزار و اذیت کارکنان زن در عرصههای مختلف تمرکز ندارد و موضوع آن به طور مشخص روی شخص راجر ای و چند مدیر دیگر فاکس نیوز است اما طبیعی است که ترکشهای آن سازمانهای رسانهای آمریکا را هدف میگیرد که هالیوود را هم میتوان جزئی از آن در نظر گرفت. پس تعجبی ندارد که اسکار با بیتفاوتی از کنار چنین فیلمی عبور کند. بامبشل اگرچه روپرت مرداک و پسرانش که مالکان اصلی فاکس هستند را بیخبر از این قضایا نشان میدهد اما به این واقعیت نیز میپردازد که مرداک حاضر شد 65 میلیون دلار تنها به دو مدیر م خود بپردازد تا از مدیریت کنار بروند. مبلغی بیش از آنچه به تمام شاکیان این پرونده به عنوان غرامت پرداخت شد. این را میتوان یک پاداش عالی و قدردانی بهیادماندنی از کثافتکاریهای این مدیران دانست و آن را در تاریخ ثبت کرد!
بامبشل حتی برای کسانی که با سیستم رسانهای آمریکا آشنایی چندانی ندارند نیز جذاب است و آنقدر اطلاعات به مخاطب میدهد که او در طول فیلم سردرگم نشود. این فیلم علاوه بر داستان پرکشش خود، ریتم مناسبش و بازیهای خوب بازیگرانش به خوبی یک دوراهی را پیش روی کاراکترهایش ترسیم میکند و آنها را در موقعیت سرنوشتساز انتخاب قرار میدهد. اگر هریک از این ن به حرف بیایند شغل و اعتبار خود را از دست میدهند و از سوی دیگر اگر دست به افشاگری بزنند علاوه بر به دام انداختن مجرمین جلوی آسیب بیشتر نی دیگر را خواهند گرفت. قراردادن شخصیتها در یک دو راهی همان کاری است که بسیاری از فیلمسازان دوست دارند آن را انجام دهند اما ناموفقاند چون در بسیاری موارد دو سمت انتخاب هزینه فرصت برابر یا نزدیک به همی ندارند تا دوراهی و تردید شکل بگیرد.
اما اگر بخواهم به یک مورد منفی در این فیلم اشاره کنم آن مطرح کردن بحث همجنسگرایی و حمایت از آن است که این روزها گویی به مثابه مجوزی شده است برای ورود به آکادمی اسکار. حتی شده یک سکانس یا یک کاراکتر فرعی همجنسگرا را در فیلمها میگنجانند برای خوشامد عدهای و پیاده شدن تهایی برنامهریزی شده. این دیگر سینما نیست. این سواستفاده و به لجن کشیدن سینماست. بامبشل فیلم معلولهاست و اساساً به علل به وجود آمدن این معضلات و فسادها نمیپردازد. مسئلهای را مطرح میکند و مخاطب را با این پرسش مواجه میسازد که چرا کار به اینجا کشیده است؟ مشکل فقط به یک پیرمرد هرزه که دارای بیماری روانی است برنمیگردد بلکه مسئله فراتر از این حرفهاست. اگر به علتها توجه و بها داده شود شاید بفهمند که این رویهای که در خصوص ترویج همجنسگرایی در پیش گرفتهاند نیز عاقبتی مشابه این فسادها را در پی خواهد داشت. این چیزی است که خود فیلمساز نیز باید از فیلمش درس بگیرد.
درباره این سایت